گاهی فکر می کنم چه خوب می شد اگر آدم گذشته ها بودم! زمانه ای را می زیستم و نفس می کشیدم که حیاط خانه ها به وسعت قلب آدمهایش بود. حوض پای ثابتِ حیاط بود و بوی کاهگلِ دیوارها تو را به عطرِ آشنای باران پیوند می داد. هر صبح با آوازِ گنجشک ها و وقتهایی جیرجیرک ؛چشمهایت به سبزترین نقطه ی جهان باز می شد. آن وقت تو می ماندی و یک آسمانِ آبی و سماورِ جا خوش کرده روی تختِ کنارِ حوض با آن قٌل قٌلِ بی وقفه که خوابِ شیرینِ صبح گاهیت را می ربود! تو می ماندی و چای
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت